دکه آکو
دکه آکو

دکه آکو

فنا

ای کاش مرگ  واقعا پایان بود ,پایان همه چیز!!!

نشگی دلپذیر,بسته شدن روزنه های نور ,دورشدن صدا ها,کم شدن زاویه دید,بسته شدن پلک و تمام.

خسته ام,خستگی ام  ناشی از شیرازی بودنم نیست نه…

خستگی ام ناشی از کش دار بودن ماجرا ها است

 از داستان های ادامه دار…

کاش پایان زندگی ام  زده شود"the end"

ولی میدانم همان لحظه اخر,در همان تاریکی مطلق گوش های  لعنتی ام به کار می افتد ، صدای شخصی  را میشنوم "کاشکی و کاشتن سبز نشد,دختر جون!"

فوبیا ی اخبار!

۸سالم بود,یه نیم بوت خوشکل مشکی و سفید خریده بودم هر ۱۰ دقیقه یه بار سرم ومی انداختم پایین کلی نگاش میکردم بد جور به دلم نشسته بود این کفش,نفهمیدم چی شد که سر از تعمیرگاه دراوردیم ,من که اصلا اون جا نبودم داشتم با کفشم تو کهکشان راه شیری لی لی بازی می کردم 

فقط میدونستم دارن درمورد موتور ,روغن و آلودگی هوا و وضع بد اقتصادی حرف میزنن

فکر میکنم نزدیکای مریخ بودم که مرد تعمیرکار رو به بابام گفت " امروز تو اخبار می گفت امریکا هفته دیگه می خواد به ایران حمله کنه"

هنوزم صدای اون مرد تو گوشمه…

نفهمیدم چقدر گذشت یا اصلا چه جوری گذشت !

یه نگاه دورو برم انداختم دیدم نزدیکای خونه ایم

یه هفته منتظر بمب بودم,منتظر بودم خونمون با خاک یکسان شه و من و خانوادم و کفشم زیر اوار بمونیم

یه هفته گذشت ,یه ماه گذشت ,چند سال گذشت ولی امریکا حمله نکرد ,اصلا نمیدونم اون مرد راست گفت یا نه !!

فقط این و میدونم که ومن موندم و ترس از اخبار ,اخبار برام شده بود یه اژده های دو سر شکست ناپذیر

یه چند باری اتفاقی اخبار شنیدم که نه تنها باعث نشد ترس من بهتر شه که بدترم شد

عین نیم ساعت اخبار درباره گرم شدن کره زمین ,جنگ فلسطین و آمار کشده شده ها ,کمبود آب و سوء تغذیه مردم سومالی حرف میزد دیگه اخبار گوش نکردم ,از اخبار می ترسم 

فکر کنم فوبیا دارم ,فوبیای اخبار…

خام خیالاتم شدم

فکر!دلم نمی خواد ولی خب نمیشه…

سعی میکنم خیلی,بازم نمیشه…

همه راه ها رو امتحان کردم ولی لعنتی دست من نیست

عین بچه های تخس دو ساله سریع میدوه میره…

به همه جا سر میزنه یه جا نمی ایسته

هر چقدر هم سرش و گرم میکنم بازم  فایده نداره  سریع حوصلش سر میره تا روم و میکنم اون طرف میبینم نیست

وای دوباره رفت…!این بار دیگه کجا رفت…؟

تو رو خدا نرو…!أه وایسا ۱ دقیقه…!!!

کارت دارم خب…

تند تند داره میره بعد کلی التماس می ایسته !روش و برمیگردونه یه لبخند شیطون رو لبشه ولی نگرانی و کنجکاوی و میتونم ببینم!

میگه میام زود میام !می دوه میره ولی میدونم به این زودیا نمیاد دست بردار نیست ولب خب چه کارش کنم ؟!

کاری ازم بر نمیاد 

کجا ؟بودی حالا !

از بچگی عادتمان می دهند به معجزه و ماوراء به حوری و پری

باور می کنیم خوبی و خوشی ابدی را

آرزویمان می شود پیاده روی ,روی رنگین کمان ,دیدن شهر پشت آبشار ها ,رفتن  به سرزمین عجایب

تا کوله هایمان را آماده می کنیم برای دیدن نا شناخته ها ,برای سفر به کره ماه,دوستی با آدم فضایی ها

دستمان را می گیرند می گویند :کجا؟بودی حالا!

یعنی تو انقدر ساده و احمقی که نمی دونی اینا همش دروغه برای سرگرمی بچه ها

یکه می خوری ,دنیایت نابود می شود و از همه بد تر باید دروغ بگویی تا نفهمند که واقعا احمقی…

به زور عادت های خوبت را ترک می دهند,روی باور هایت خط می کشند و آرزوهایت را به باد می دهند

و تو نمی دانی شمع تولد سال آینده ات را با کدام آرزو فوت کنی!

وادارت می کنند که بدانی ,حقیقت را ببینی

ولی از شما چه پنهان گاهی می شوم همان جانوری که حیف است زنده بماند

"آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند"